معنی ناحیه‌ای در شمال افغانستان

لغت نامه دهخدا

افغانستان

افغانستان. [اَ ن ِ] (اِخ) سرزمین افغان. (فرهنگ فارسی معین). از کشورهای آسیای مرکزی و بیشتر سرزمین آن کوهستانی است.
اوضاع طبیعی: افغانستان در مشرق ایران بین 29 و 38 درجه ٔ عرض جغرافیایی قرار گرفته و از شمال محدود است به ازبکستان و تاجیکستان و ترکمنستان و از شمال شرقی بچین محدود است و از مشرق به پنجاب هندوستان و از جنوب به پاکستان و از مغرب به ایران. افغانستان کشوری کوهستانی وقسمت عمده ٔ سطح آنرا برجستگیها پوشانیده است. از مشرق بمغرب و جنوب غربی بتدریج از ارتفاع متوسط زمین کاسته میشود و در جنوب غربی مجاور خاک ایران بزمینهای پست منتهی میگردد. کوهستان شمالی و مرکزی افغانستان دنباله ٔ خراسان ایران و بلندترین آنها هندوکش یا هند است و بهرحال کوه قسمت بزرگی از شمال شرقی و شمال افغانستان را پوشانیده و بلندترین قله ٔ آن تا 7421 متر ارتفاع دارد. افغانستان با توجه بوضع پستی و بلندیهای آن از لحاظ آب و هوا بسه منطقه تقسیم می شود:
الف: جلگه ها و مناطق گرمسیر مانند جلگه های مجاور سیستان و ایران و ناحیه ٔجلال آباد در مشرق که در تابستان بسیار گرم و در زمستان معتدل است.
ب: قسمت شمالی افغانستان مجاور با مرز ترکستان یعنی ناحیه ٔ مزارشریف که آنرا ترکستان افغانستان می گویند. این قسمت تحت تأثیر اقلیم صحرائی است. زمستان آن معتدل و تابستان آن گرم است. در تابستان بواسطه ٔ انعکاس اشعه ٔ خورشید بر روی ماسه های نرم زمین گرمای آن غیرقابل تحمل می شود.
ج: قسمتهای کوهستانی که زمستان بسیار سرد و تابستان معتدل دارد و در دو ماه آخر زمستان تمام این نواحی از برف پوشیده می شود و بادهای خشک از شمال می وزد و از درجه ٔ حرارت هوامی کاهد.
بهرحال چون افغانستان محصور به خشکیها و ازدریا دور است بیشتر رودهای آن در حوضه های داخلی جریان می یابد و به دریاچه ها و یا باطلاقهای داخل خشکی می ریزد. و بطور خلاصه حدود طبیعی کشور افغانستان بدین شرح است که از شمال به اتحاد جماهیر شوروی از مغرب به ایران از جنوب به بلوچستان و از مشرق بنواحی قبائل آزاد و از گوشه ٔ شمال شرقی با رشته ٔ باریک از پامیر بنام «وخان » و «سنکیانک » از ترکستان شرقی محدود و مماس است. و آن بین 29 درجه و 30 دقیقه و 38 درجه و 30دقیقه ٔ عرض شمالی و 60 درجه و 30 دقیقه ٔ و 75 درجه و 50 دقیقه ٔ طول شرقی نصف النهار گرینویچ واقع و مساحت سطح آن حدود 650 هزار کیلومتر مربع و دارای قریب دوازده میلیون تن سکنه است. پایتخت آن کابل و از شهرهای مهم آن هرات و قندهار است. حکومت آن مشروطه ٔ سلطنتی و دارای مجلس شورای ملی است. قانون اساسی آن در سال 1301 هَ. ش. تدوین شد و دوبار در سالهای 1307 و 1309 مورد تجدید نظر قرار گرفته و تنظیم شد. دین رسمی مردم اسلام و مذهب رسمی عمومی حنفی است. بیرق رسمی آن دارای رنگهای سیاه و سرخ و سبز که در وسط آن خوشه ٔ گندم و محراب و منبر قرار دارد.


شمال

شمال.[ش ِ] (اِخ) آذربادگان. (آثارالباقیه) (مفاتیح).

شمال. [ش َ / ش ِ] (ع اِ) بادی که از جانب دیار ثمود وزد، او ما استقبلک عن یمینک و انت مستقبل القبله، یا آنکه مابین مطلع شمس و بنات نعش وزد و این صحیح است یا آنکه از مطلع بنات نعش تا جای سقوط نسر طائر. و شمال هم اسم باشد و هم صفت و به شب کمتر وزد و در آن لغات است. ج، شمالات و شمائل (علی غیر قیاس). (منتهی الارب). بادی که از طرف قطب و بنات النعش وزد. (آنندراج) (از برهان) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). بادی است که مهب آن میان مطلع شمس و بنات نعش یا از مطلع بنات نعش تا مسقط نسر طائر است. اذیب. مریسی. (یادداشت مؤلف):
ندارد خطر لاجرم مشکلات
سوی من چو زی کوه باد شمال.
ناصرخسرو.
|| بادی که از طرف شمال میوزد. (ناظم الاطباء):
بر که و بالا چو چه همچون عقاب اندر هوا
برتریوه راه چون چه، همچو بر صحرا شمال.
شهید بلخی.
ابر سیه را شمال کرده بود بدرقه
بدرقه ٔ رایگان بی طمع و مخرقه.
منوچهری.
شمال اندر او گر بجنبد نداند
فراز از نشیبی و از کوه کردر.
ناصرخسرو.
چو مستوفی شد اکنون زآن بخواهد
شمال از هر درخت اکنون شماری.
ناصرخسرو.
ز بس سرد گفتارهای شمال
بریده شد از گل دل جویبار.
ناصرخسرو.
بر دشت فصاحت مطیر میغم
در باغ بلاغت بَزان شمالم.
ناصرخسرو.
بماند خواهد جاوید کز بلندی جای
نه ممکن است که بر وی جهد شمال و صبا.
مسعودسعد.
رود به حجم وی اندر فلک مدار و مسیر
وزد به امر وی اندر هوا جنوب و شمال.
مسعودسعد.
شمال انگیخته هرسو خروشی
زده بر گاوچشمی پیل گوشی.
نظامی.
جلوه گر از جمله ٔ گلها شمال
گلشکر از شاخ گیاهان غزال.
نظامی.
این شمال و این صبا و این دبور
کی بود از لطف و از انعام دور.
مولوی.
با حمله ٔ شمال چه تاب آورد چراغ
با دولت همای چه پهلوزند زغن.
سلمان ساوجی.
هر صبح و شام قافله ای از دعای خیر
در صحبت شمال و صبا می فرستمت.
حافظ.
میان جعفرآباد و مصلی
عبیرآمیز می آید شمالش.
حافظ.
شمال از جانب بغداد خیزد
گناه مردم شطالعرب چیست ؟
(منسوب به حافظ).
- شمال شکل، همانند باد شمال. مانند باد شمال: صباصفت منازل می برید و شمال شکل مراحل قطع میکرد. (سندبادنامه ص 143).
|| آن جهتی که چون شخص رو به مشرق بایستد در دست چپ وی واقع میشود. (ناظم الاطباء). جانب قطب و بنات النعش را نیز مجازاً شمال گویند، چرا که دراصل لغت شمال بمعنی دست چپ است و این جانبی است که به طرف چپ کعبه منسوب است چه عرب کعبه را شخصی قرار داده اند که روی به مشرق است و پشت او به مغرب و به همین سبب دبور را از دبر بمعنی پشت کعبه مسمی کرده اندو همچنین شام را از مشأمه گرفته اند که دست چپ کعبه باشد. (از آنندراج) (از غیاث). طرف دست چپ کسی که رو به مشرق ایستاده باشد. جانب رو به روی کسی که مشرق در جانب راست او قرار گیرد. مقابل جنوب. یکی از جهات اربعه. باختر. اپاختر. (یادداشت مؤلف). جانب راست کسی را گویند که رو به طرف مغرب کرده. (برهان):
ز البرز بزرگ در شمال ری
هر شب دم دلکش شمال آید
امشب ز نسیم سخت خشنودم
کز سوی شمال بی ملال آید
جنبد به جنوب از شمال آسان
و آزاد به بزم اهل حال آید
باری نکنم نهان که سوی ما
هر فیض که آید از شمال آید.
ملک الشعرای بهار.
- باد شمال، نسیم شمال. بادی که از جانب شمال می وزد. (ناظم الاطباء). اَور. (یادداشت مؤلف). رجوع به باد شود.
- بلاد شمال، شهرهایی که در قسمت شمالی کره ٔ زمین یا کشوری واقع شده باشند. (ناظم الاطباء). شهرهایی که در قسمت شمالی کره ٔ زمین یا کشوری واقع شده باشند. (فرهنگ فارسی معین).
- ریح شمال، باد شمال. (ناظم الاطباء).
- قطب شمال، آن قطب از کره ٔ زمین که در محاذات ستاره ٔقطبی می باشد. (ناظم الاطباء).
- نسیم شمال، نسیمی که از جانب شمال می وزد. باد شمال. (ناظم الاطباء).
- || (اِخ) نام روزنامه ای بود که آن را سیداشرف الدین حسینی قزوینی (گیلانی) نویسنده و شاعر پس از مشروطیت و همکار و همرزم دهخدا و ملک الشعراء بهار که از مخالفان سرسخت استبداد، محمدعلی شاه و رضاشاه بود منتشر میکرد و اشعار و مضامین ملی و وطنی در آن موج میزد و عامه ٔ مردم به سبب ارزش و اثر و شهرت روزنامه، مدیر آنرا نیز «نسیم شمال » می نامیدند.
|| امروزه اصطلاحاً به استان گیلان و مازندران که در شمال ایران و در ساحل دریاچه ٔ خزر قرار دارد اطلاق میشود (مخصوصاً از جانب مردم تهران)، و به کسی که به آن استانها مسافرت کند، گویند: فلانی به شمال رفته است یا ماهی شمالی، یعنی ماهی که آنرا از دریاچه ٔ خزر گرفته باشند.

شمال. [ش ِ] (ع اِ) سرشت. ج، شمائل. (از منتهی الارب). سرشت. طبع. خوی. ج، شمائل. (ناظم الاطباء). طبع. خو. خوی. عادت. خلق. (یادداشت مؤلف). خوی. (دهار). خو. خلق. (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3). || خوبی ذات. سرشت نیکو. (ناظم الاطباء) (برهان). || چپ. ضد یمین. ج، اَشمِلَه، شمائل، شُمُل، شمال (به لفظ واحد). (منتهی الارب). چپ. ضد یمین. (ناظم الاطباء). یسار. مقابل یمین. سوی چپ. مقابل سوی راست. دست چپ. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (ترجمان القرآن ص 62) (از غیاث) (مهذب الاسماء) (دهار). دست چپ. (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3):
من بر این مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گر یمین و گر شمال.
ناصرخسرو.
نیست کسی جز من خشنود از او
نیک نگه کن به یمین و شمال.
ناصرخسرو.
مدح تو چون تمام کنم گرچه ناصرم
من کز یمین خویش بنشناختم شمال.
ناصرخسرو.
- اصحاب یمین و شمال، کسانی که در دست راست و دست چپ واقع شده اند. (ناظم الاطباء).
- خط شمال، سمت چپ. سوی شمال:
گر خط شمال خسف گیرد
از مکه روم امان ببینم.
خاقانی.
- ذوالشمالین، کسی که به هر دو دست کار میکند. (ناظم الاطباء).
|| جوف. (یادداشت مؤلف). || فال بد و شوم. ج، اَشمُل، شمائل، شُمُل. (ناظم الاطباء). شوم. (آنندراج) (غیاث) (منتهی الارب). || ماده شترشتاب رو. یقال: ناقه شمال. || هر دسته ٔ زراعت که در وقت درو بدست گرفته درو نمایند. || داغ پستان گوسفند. || غلاف پستان گوسپند، یعنی توبره مانندی که در وقت گران شدن پستان بدان بندند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کیسه ٔ پستان. ج، شمائل. (از مهذب الاسماء). || غلاف خرمابن نورس. ج، شمالات. (ناظم الاطباء). غلاف نخل نورس. (از آنندراج) (از غیاث) (منتهی الارب). || ج ِ شمال که بمعنی طرف چپ و دست چپ باشد. (ناظم الاطباء). ج ِ شمال (به لفظ واحد). (منتهی الارب). مفرد کلمه و جمع آن در این معنی یک لفظ دارد. || ج ِ شَملَه. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). رجوع به شمله شود.

عربی به فارسی

شمال

شمال , شمالی , باد شمال , رو به شمال , در شمال

فارسی به عربی

شمال

شمال

گویش مازندرانی

شمال

شمال، باد ملایم خنک

فرهنگ معین

شمال

سمت روبروی ما وقتی که خورشید در سمت راستمان باشد، سمت چپ. [خوانش: (ش) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

شمال

[مقابلِ یمین] طرف چپ، سمت چپ،
[مقابلِ جنوب] (جغرافیا) طرف دست چپ کسی که رو به مشرق ایستاده باشد،
(صفت) [قدیمی] شوم، نامبارک، بدیمن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

شمال

خو، سرشت، نهاد، چهره، شکل، صورت، سمت چپ، یسار

معادل ابجد

ناحیه‌ای در شمال افغانستان

2303

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری